سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترانه ی دل
 

 

بنویس ... محبوبک بنویس ... تو می توانی ... تو هم نوشتن دانی ...

بنویس ... محبوبک از امیر دلت بنویس ... بنویس محبوبک ...

 

قلم به دست با بغضی در گلو مدام این جملات را زیر لب تکرار می کرد !

خسته شده بود از خودش از این که نوشتن نمی دانست از این که آرزوی نوشتن به دلش مانده بود ... سال های سال شاید !

محبوبک نوشتن نمی دانست ... محبوبک از امیر دلش هیچ نمی دانست ... محبوبک هیچ بود و هیچ نمی دانست ...

نه .... نه این که هیچ نمی دانست او می دانست خوب هم می دانست او فقط خطا کردن می دانست ....!

و جز خطا کردن هیچ نمی دانست .... نه .... او می دانست او خواستن هم می دانست ...

 او دلش نوشتن می خواست ... دلش گفتن می خواست ...

دلش می خواست بگوید و بنویسد و بفرستد ...

بگوید که دوستش دارد .... بنویسد که سرزمین خشکیده دلش را به نامش کرده و بپیچد دلش را در مکتوبی و بفرستد نزد امیرش ....

اما قصه قصه ی خواستن و نتوانستن بود ، قصه ی ندانستن بود ....

هر بار که قلم در دست می گرفت جز سلام هیچ نمی توانست ، هیچ نمی دانست ...

او فقط سلام کردن می دانست ، فقط می گفت و می نوشت و می فرستاد :

صلی الله علیک یا امیرالمومنین


[ یکشنبه 90/12/14 ] [ 5:14 عصر ] [ میلاد ]

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ
آرشیو مطالب
امکانات وب
?
فروش بک لینکطراحی سایتعکس