سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترانه ی دل
 

کسی که محتاج عشق است در دنیای تنهای خود میسوزد و غیر از خدا کسی نمیتواند انیس شبهای تاره او باشد...شهیدچمران


[ دوشنبه 91/5/16 ] [ 9:23 صبح ] [ میلاد ]

 

بنویس ... محبوبک بنویس ... تو می توانی ... تو هم نوشتن دانی ...

بنویس ... محبوبک از امیر دلت بنویس ... بنویس محبوبک ...

 

قلم به دست با بغضی در گلو مدام این جملات را زیر لب تکرار می کرد !

خسته شده بود از خودش از این که نوشتن نمی دانست از این که آرزوی نوشتن به دلش مانده بود ... سال های سال شاید !

محبوبک نوشتن نمی دانست ... محبوبک از امیر دلش هیچ نمی دانست ... محبوبک هیچ بود و هیچ نمی دانست ...

نه .... نه این که هیچ نمی دانست او می دانست خوب هم می دانست او فقط خطا کردن می دانست ....!

و جز خطا کردن هیچ نمی دانست .... نه .... او می دانست او خواستن هم می دانست ...

 او دلش نوشتن می خواست ... دلش گفتن می خواست ...

دلش می خواست بگوید و بنویسد و بفرستد ...

بگوید که دوستش دارد .... بنویسد که سرزمین خشکیده دلش را به نامش کرده و بپیچد دلش را در مکتوبی و بفرستد نزد امیرش ....

اما قصه قصه ی خواستن و نتوانستن بود ، قصه ی ندانستن بود ....

هر بار که قلم در دست می گرفت جز سلام هیچ نمی توانست ، هیچ نمی دانست ...

او فقط سلام کردن می دانست ، فقط می گفت و می نوشت و می فرستاد :

صلی الله علیک یا امیرالمومنین


[ یکشنبه 90/12/14 ] [ 5:14 عصر ] [ میلاد ]

 

نوشتن و خط زدن … نوشتن و پاره کردن … نوشتن و پاک کردن … نوشتن و غلط گیر زدن …

راستی کدام بهتر است ؟! خط زدن یا پاره کردن ؟ پاک کردن یا غلط گیر زدن ؟

ولی من پاک کردن را به همه این ها ترجیح می دهم !

 پاک که می شود انگار نه انگار که غلط نوشته بودی ، بد نوشته بودی ! پاک که می شود هیچ کس نمی فهمد که تو خطا کرده بودی !

مداد را باید پاک کرد و خودکار را غلط گیر زد !

پاک کردن مشروط به نوشتن با مداد است ، مشروط به این است که تو راه بازگشتی گذاشته باشی !

نمی دانم راه و جایی برای بازگشت گذاشته ام یا نه ؟!

فقط تو می دانی خدایا … ! می دانی مشق هایی را که تحویلت دادم با مداد نوشته بودم یا خودکار ؟؟؟!!!

 من فقط می دانم که خطا نوشتم ، بد نوشتم ، غلط نوشتم ، می دانم مشق هایم را خراب تحویلت دادم …!

ولی خالق من … محبوبک نه خط زدن می داند و نه پاره کردن و نه حتی غلط گیر داشتن !

محبوبک خسته شده از تنبلی از بی نظمی از غیبت های مدام در لیست دوستانت !

خدایا هنوز هم دوستم داری ؟! مثل قدیم ها … زمانی که دخترکی منظم و زرنگ و باهوش بودم ؟!

کمکم می کنی دوباره مشق نوشتن را ، بدون اشتباه نوشتن و خوب نوشتن را یاد بگیرم ؟!!!

اشتباهاتم را با پاک کن غفوریتت پاک می کنی ؟! خطاهایم را از دفتر زندگی ام محو می کنی ؟!

خدایا منم و یک ترم … که … هیچ ، یک عمر مشق های غلط !

این من و این دفتر زندگی ام … بسم الله …..


[ شنبه 90/12/6 ] [ 10:46 صبح ] [ میلاد ]

امروز و دیروز و روزهای گذشته ، فردا و پس فردا و فرداهای نیامده ، همه برایم یک رنگ اند و یک بو !

سال هاست که این شده زندگی من !

سال هاست که من و یک کوه بزرگ غم روی دوش هایم که نه من توان کندنش دارم و نه هیچ فرهادی !

محبوبک نه لیلی ست و نه شیرین ! و نه به دنبال هیچ مجنونی و هیچ فرهادی !

به زندگی ام عادت کرده ام ، دیگر قبول کرده ام که با وجود کوه روی دوش هایم هیچ زمانی توان ایستادنم نیست !

من پذیرفته ام که روزگار قطع نخاع ام کرده ! آری من می دانم که باید زندگی کنم و دم از ناامیدی نزنم

ولی ناامیدی همان امید است که بوی نا می گیرد از بس که می ماند ته دل ...

گاهی اوقات با خودم فکر می کنم که پدرم شناسنامه ام را دستکاری کرده ...

نمی دانم اعداد آن را باور کنم یا تعداد موهای سفیدم را ؟!!!


[ جمعه 90/12/5 ] [ 11:21 صبح ] [ میلاد ]

 

یکی بود یکی نبود ، زیر آسمون ابری خوابگاه ما بین تموم بچه ها محبوبک قصه ما با تموم بچگیش همیشه فکرای بزرگی داشت !

با خود و خدای خود عهد و قراری بسته بود که تا هست تو این دیار بی کسی بین این آدمای خاکستری سخت و بی احساس باشه ، نامهربون و سخت باشه !

آخه آدمای دنیای اون همشون خاکستری و سخت بودن آدمای دیار اون ازعاشقی و مهربونی یه دیو واسه خود ساخته بودن !

محبوبک ما با پاهای خسته و تاول زده اش جاده مهربونی رو اون قدر بالا و پایین کرده بود که دیگه از جست و جو خسته و کلافه بود !

این دخترک قصه ما دنبال یه آدم صورتی و دوست داشتنی تموم پستی و بلندی این جاده مهربونی رو به جوون خود خریده بود !

اما هیچ رهگذری درون این جاده مهربونی پیدا نبود . جاده قصه ما ساکت و خالی بود .......


[ پنج شنبه 90/12/4 ] [ 6:23 عصر ] [ میلاد ]

 

قصه آدم قصه یک دل است و یک نردبان ، قصه بالا رفتن ، قصه پله پله تا خدا

قصه آدم هزار راه است و یک نشانی ، قصه جست و جو ، قصه از هر کجا تا او

قصه پیله است و پروانه ، قصه تنیدن و پاره کردن

قصه بردرآمدن ... اما هنوز من اول قصه ام و قصه ی همان دلی که روی اولین پله مانده است

دلی که از بالا بلندی واهمه دارد ، از افتادن ... پایین پای نردبانت چقدر دل افتاده است !

دست دلم را می گیری ؟ مواظبی که نیفته ؟ من هنوز اول قصه ام

قصه هزار ره و یک نشانی ... نشانی ات را گم کرده ام

باد وزید و نشانی ات را با خود برد . نشانی ات را دوباره به من می دهی ؟

با یک چراغ و یک ستاره قطبی ؟ من هنوز اول قصه ام ! قصه ی ...

 


[ سه شنبه 90/12/2 ] [ 8:9 عصر ] [ میلاد ]

دلش مسجد می خواست . با گنبدی فیروزه ای و مناره ای نه خیلی بلند و پیرمردی که هر صبح و هر ظهر و هر شب بر بالای آن الله اکبر بگویید .

دلش یک حوض کوچک لاجوردی می خواست . و شبستانی که گوشه گوشه اش مهر و تسیبح و چادرنماز است .  

دلش هوای محله ای قدیمی را کرده بود . با پیرزنهای ساده و مهربان که منتظر غروب اند و بی تاب حی علی الصلاه .

اما محله شان مسجد نداشت ...

فرشته ها که خیال نازک و آرزوی قشنگس را می دیدند به او می گفتند : حالا که مسجدی نیست خودت مسجدی بساز .

او خندید و گفت : چه محال زیبایی اما من که چیزی ندارم . نه زمینی دارم و نه توانی و نه ساختن بلدم . 

فرشته ها گفتند : این مسجد از جنسی دیگر است . مصالحش را تو فراهم کن ما مسجدت را  می سازیم .

اما او تنها آهی کشید .

و نمی دانست هر بار که آهی می کشد هر بار که دعایی می کند هر بار که خدا را زمزمه می کند  هر بار که قطره اشکی از گوشه چشمش می چکد آجری بر آجری گذاشته می شود . آجر همان مسجدی که او آرزویش را داشت .

و چنین شد که آرام آرام با کلمه با ذکر با عشق و با دعا با راز و نیاز با تکه های دل و پاره های روح مسجدی بنا شد . از نور و از شعور .

مسجدی که مناره اش دعایی بود و هر کاشی آبی اش قطره اشکی .

او مسجدی ساخت سیال و باشکوه و ناپیدا چونان عشق . و هر جا که می رفت مسجدش با او بود . پس خانه مسجدی شد و کوچه مسجدی شد و شهر مسجدی .

آدم ها همه معمارند . معمار مسجد خویش نقشه این بنا را خدا کشیده است .  

مسجدت را بنا کن پیش از آن که آخرین اذان را بگویند .


[ چهارشنبه 90/11/26 ] [ 8:59 صبح ] [ میلاد ]
   1   2      >

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ
آرشیو مطالب
امکانات وب
?
فروش بک لینکطراحی سایتعکس